تبادل لینک
هوشمند
برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان هفت
نفره و
آدرس only-7.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
<-PollName->
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 11599
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1
[PR] 無料で面白タイピング!
سلام سلام سلام
اول از همه ورودتون رو به سایت هفت نفره تبریک میگیم
ما بروبچ هفتایی تصمیم گرفتیم یه وبلاگ درست کنیم و توش از هرچه که میخوایم و برامون اتفاق میفته و تموم خاطرات قشنگمون بنویسیم.
امیدواریم با نظرات قشنگتون ما هفتا رو تو بهتر شدن وبلاگ همراهی کنین...
عاشق همتون:هفتاییا
فکر کنم یه دوسالی میشه که به وبلاگی که درست کردیم سر نزدم.شاید بخاطر اینه که دیگه خاطره ای برای نعریف کردن نداریم.چون دیگه گروه دوستی از ما هفتا وجود نداره.سال دوم دبیرستان همه از هم جدا شدیم.زهرا (کریمی) و فاطمه (باقری) که تو همون مدرسه رفتن ریاضی.فاطمه (ترابی) و زهرا (جعفری) هم رفتن هنرستان و رشته کامپیوتر.فاطمه (کارپرور) هم رفت یه مدرسه دولتی تو پردیسان.و منم همون مدرسه خودمون موندم و رشته تجربی انتخاب کردم.من و فاطمه و زهرا همو میدیدیم اما از بقیه خبر زیادی نداشتم بجز کارپرور که مدام تلفنی با هم حرف میزدیم.سال دوم که تموم شد خوشحال بودم ار اینکه قرار کارپرور که رفته انسانی دوباره برگرده مدرسه اما یه اتفاق باعث شد برای همیشه از هم جدا شدیم.فاطمه ازدواج کرد و من خیلی وقته ازش خبری ندارم.حالا دوسال میشه که من یه گروه دوستی جدید با افراد جدید ساختم و هرکدوم از بچه ها رفتن با گروه های دیگه....پس دیگه خاطره ای برای نوشتن تو این وبلاگ وجود نداره.....به امید روز های بهتر
امروز بعد از یکی از امتحانا با بچه ها تو حیاط نشستیم و یه سری قول و قرار گذاشتیم.اولا قرار شد من و ترابی که تولدمون تو یه روز (27 تیر) بچه هارو ببریم بوستان نرگس و جشن بگیریم.اما قرار دوم این شد که 1 تیر 1395 ساعت 9 صبح همگی جلو در مدرسمون باشیم تا دوباره همو ببینیم...
یکی از خاطرات خیلی شیرین و دوست داشتنی ما اردوی یه روزه به کیاب بود.کیاب یه اردوگاه تفریحی اطراف قم.
اون روز همگی ساعت 11 راه افتادیم.تقریبا کل مدرسه اومده بود.من و کارپرور تو یه اتوبوس بودیم و بقیه چون جا نبود یه
اتوبوس دیگه.تا اونجا 2 ساعت راه بود.تا خود کیاب من واسه فاطمه میخوندم و اونم رفته بود تو حس.وقتی رسیدیم
زیرانداز پهن کردیم و من و فاطمه رفتیم کوه.خیلی حال داد.به ما گفته بودن روی کوه مارو عقرب داره ولی گوش ما
بدهکار نبود.کلی هم فاطمه رو ترسوندم.انقدر ترسیده بود گفتم الان خودشو خیس میکنه.بعد از ناهار من و فاطمه یکم
تاب بازی کردیم و حرف زدیم.بعدش هم همگی با بچه ها یعنی گروه هفت نفرمون دوباره رفتیم کوه.ایندفه بیشتر حال
داد چون بیشتر بودیم.کلی هم زدیم و رقصیدیم.بچه ها پایین کوه موندن ولی منو فاطمه و دو تا از دوستام تا بالا
رفتیم.فاطمه که داشت بیهوش میشد.وقتی برگشتیم چند تا عکس دسته جمعی انداختیم و اماده رفتن شدیم.ساعت
6 بعد از ظهر راه افتادیم.حالا تو اون وضعیت کوله من گم شده بود.با هم گشتیم و پیداش کردیم و راه افتادیم.همگی سر
جای قبلیمون نشستیم.حالا منو فاطمه از وقتی راه افتادیم تا خود مدرسه خوردیم.واقعا دیگه داشتم بالا میاوردم.کلی
هم خندیدیم.
این یکی از خاطره های خوب و به یادموندنی اول دبیرستانم بود.
از امروز دلم خواست که شروع کنم و بنویسم.از تموم خاطراتمون.خاطراتی که هم خوب بود و هم بد خاطراتی که هم
تلخ بود و هم شیرین.
دلم میخواد از روز اول اشناییمون بنویسم.
روز اول مهر سال 91 اصلا حوصله مدرسه رفتن رو نداشتم.اخه هیچ کسیو نمیشناختم.نمیدونستم کدوم از دوستام تو
امتحان ورودی و مصاحبه قبول شدن.تازه اول دبیرستان بودیم و نااشنا با مدرسه.اون روز وقتی زهرا رو دیدم(جعفری)کلی
خوشحال شدم و با هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن که دیدیم الهه (باقری) هم از در اومد تو ما هم براش
دست تکون دادیم و اومد پیش ما نشست.من و الهه و زهرا پارسال تو یه مدرسه بودیم.بعد از صحبت و مشخص
شدن کلاسا و ...رفتیم تو کلاس.فاطمه (ترابی) هم با ما دوست شده بود چون یه اشناییت قدیمی با الهه داشت.من و زهرا و
فاطمه (ترابی) و کارپرور تو یه کلاس بودیم ولی الهه تو یه کلاس دیگه بود. ولی بعد زنگ اول اونم اومد کلاس ما چون یه هم
اسم و فامیل خودش هم تو کلاسشون بود.خلاصه اون روز من و الهه و زهرا و کارپرور و فاطمه (ترابی) با هم دوست
شدیم..وقتی فهمیدم کارپرور نردیک خونه ما میشینه خیلی خوشحال شدم...اما زینب:
یه هفته ای از مدرسه ها گذشته بود و من و الهه تو نماز خونه دراز کشیده بودیم و حرف میزیدیم.الهه جان عاشق دل
خسته اقای ضیا هستن.من نمیدونم این چی داره که گیر داده بهش.داشتیم صحبت میکردیم که دوستم راضیه که
فامیلیش ضیا اومد پیشمون.منم گفتم تو فامیل ضیا نیستی اونم گفت نه ولی زینب فامیلشونه.ما هم از جامون بلند
شدیم و رفتیم سراغ زینب و با هزار بدبختی شماره ضیا رو گرفتیم.از اینجا بود که زینب هم به گروه دوستی ما اضافه
شد.و اما زهرا(کریمی) راستش یادم نیست چجوری باهامون دوست شد فقط یادمه ما تقریبا پیش هم میشستیم و
کلی سرکلاس حرف میزدیم که اونم کم کم از ما شد و گروه دوستی هفت نفره ما شکل گرفت(من و الهه و زهرا و