با سلام ، ورود شمارا به وبلاگ ♥♥♥هـــفــــت نــفــــره♥♥♥♥ خوش آمد ميگويم ، براي مشاهده کامل مطالب از آرشيو مطالب وبلاگ استفاده کنيد.

♥♥♥هـــفــــت نــفــــره♥♥♥♥
درباره وبلاگ


سلام ورودتون رو به وبلاگ هفت نفره تبریک میگیم.راستش ما بروبچ هفتایی تصمیم گرفتیم یه وبلاگ خوشگل درست کنیم و توش از تموم خاطرات خوب و قشنگمون بنویسیم.امیدواریم لذت ببرین.راستی نظر یادتون نره...............

پروفايل من
نويسندگان
موضوعات
مطالب اخبر
آرشيو وبلاگ
لينک دوستان
  • تیپ توپ (فاطمه جون)
  • تاوان عشق (زینب جون)
  • ای ارامشم (الهه جون)
  • تمنای وجودم (زهرا جون)
  • هر چی دوست دارم (زهراجون)
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هفت نفره و آدرس only-7.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





    برچسب ها
    پيوندهاي روزانه
    ديگر امکانات

    ورود اعضا:

    <-PollName->

    <-PollItems->

    خبرنامه وب سایت:





    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 6
    بازدید ماه : 30
    بازدید کل : 11278
    تعداد مطالب : 5
    تعداد نظرات : 12
    تعداد آنلاین : 1

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ????? ??? ??????

    ピンクの流れ星ブログパーツ

    [PR] 無料で面白タイピング!

    moralschool moralschool moralschool
    اردوی کیاب...
    نوشته شده توسط زهرا متین در تاريخ جمعه 17 / 1 / 1392برچسب:,

    یکی از خاطرات خیلی شیرین و دوست داشتنی ما اردوی یه روزه به کیاب بود.کیاب یه اردوگاه تفریحی اطراف قم.

    اون روز همگی ساعت 11 راه افتادیم.تقریبا کل مدرسه اومده بود.من و کارپرور تو یه اتوبوس بودیم و بقیه چون جا نبود یه

    اتوبوس دیگه.تا اونجا 2 ساعت راه بود.تا خود کیاب من واسه فاطمه میخوندم و اونم رفته بود تو حس.وقتی رسیدیم

    زیرانداز پهن کردیم و من و فاطمه رفتیم کوه.خیلی حال داد.به ما گفته بودن روی کوه مارو عقرب داره ولی گوش ما

    بدهکار نبود.کلی هم فاطمه رو ترسوندم.انقدر ترسیده بود گفتم الان خودشو خیس میکنه.بعد از ناهار من و فاطمه یکم

    تاب بازی کردیم و حرف زدیم.بعدش هم همگی با بچه ها یعنی گروه هفت نفرمون دوباره رفتیم کوه.ایندفه بیشتر حال

    داد چون بیشتر بودیم.کلی هم زدیم و رقصیدیم.بچه ها پایین کوه موندن ولی منو فاطمه و دو تا از دوستام تا بالا

    رفتیم.فاطمه که داشت بیهوش میشد.وقتی برگشتیم چند تا عکس دسته جمعی انداختیم و اماده رفتن شدیم.ساعت

    6 بعد از ظهر راه افتادیم.حالا تو اون وضعیت کوله من گم شده بود.با هم گشتیم و پیداش کردیم و راه افتادیم.همگی سر

    جای قبلیمون نشستیم.حالا منو فاطمه از وقتی راه افتادیم تا خود مدرسه خوردیم.واقعا دیگه داشتم بالا میاوردم.کلی

    هم خندیدیم.

    این یکی از خاطره های خوب و به یادموندنی اول دبیرستانم بود.

     

     

     

     

     


    نوع مطلب : خاطرات، ،
    برچسب ها :<-TagName->
    ماجرای دوستی ما....
    نوشته شده توسط زهرا متین در تاريخ جمعه 10 / 7 / 1391برچسب:,

    از امروز دلم خواست که شروع کنم و بنویسم.از تموم خاطراتمون.خاطراتی که هم خوب بود و هم بد خاطراتی که هم

    تلخ بود و هم شیرین.

    دلم میخواد از روز اول اشناییمون بنویسم.

    روز اول مهر سال 91 اصلا حوصله مدرسه رفتن رو نداشتم.اخه هیچ کسیو نمیشناختم.نمیدونستم کدوم از دوستام تو

    امتحان ورودی و مصاحبه قبول شدن.تازه اول دبیرستان بودیم و نااشنا با مدرسه.اون روز وقتی زهرا رو دیدم(جعفری)کلی

    خوشحال شدم و با هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن که دیدیم الهه (باقری) هم از در اومد تو ما هم براش

    دست تکون دادیم و اومد پیش ما نشست.من و الهه و زهرا پارسال تو یه مدرسه بودیم.بعد از صحبت و مشخص

    شدن کلاسا و ...رفتیم تو کلاس.فاطمه (ترابی) هم با ما دوست شده بود چون یه اشناییت قدیمی با الهه داشت.من و زهرا و

    فاطمه (ترابی) و کارپرور تو یه کلاس بودیم ولی الهه تو یه کلاس دیگه بود. ولی بعد زنگ اول اونم اومد کلاس ما چون یه هم

    اسم و فامیل خودش هم تو کلاسشون بود.خلاصه اون روز من و الهه و زهرا و کارپرور و فاطمه (ترابی) با هم دوست

    شدیم..وقتی فهمیدم کارپرور نردیک خونه ما میشینه خیلی خوشحال شدم...اما زینب:

    یه هفته ای از مدرسه ها گذشته بود و من و الهه تو نماز خونه دراز کشیده بودیم و حرف میزیدیم.الهه جان عاشق دل

    خسته اقای ضیا هستن.من نمیدونم این چی داره که گیر داده بهش.داشتیم صحبت میکردیم که دوستم راضیه که

    فامیلیش ضیا اومد پیشمون.منم گفتم تو فامیل ضیا نیستی اونم گفت نه ولی زینب فامیلشونه.ما هم از جامون بلند

    شدیم و رفتیم سراغ زینب و با هزار بدبختی شماره ضیا رو گرفتیم.از اینجا بود که زینب هم به گروه دوستی ما اضافه

    شد.و اما زهرا(کریمی) راستش یادم نیست چجوری باهامون دوست شد فقط یادمه ما تقریبا پیش هم میشستیم و

    کلی سرکلاس حرف میزدیم که اونم کم کم از ما شد و گروه دوستی هفت نفره ما شکل گرفت(من و الهه و زهرا و

    فاطمه و فاطمه و زهرا و زینب) این بود ماجرای دوستی ما......


    نوع مطلب : خاطرات، ،
    برچسب ها :<-TagName->










    طراح قالب